Sunday, April 6, 2014

مولوی

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
 همه شب ديده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از ديده چنان رفت که هرگز نايد
 خواب من زهر فراق تو بنوشيد و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوايي سازي خسته اي
 را که دل و ديده به دست تو سپرد
نه به يک بار نشايد در احسان بستن صافي
 ار مي ندهي کم ز يکي جرعه درد
همه انواع خوشي حق به يکي حجره نهاد
 هيچ کس بي تو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبين 
 آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
آستينم ز گهرهاي نهاني پر دار آستيني
 که بسي اشک از اين ديده سترد
شحنه عشق چو افشرد کسي را شب تار ماهت
 اندر بر سيمينش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت بازآيد
 قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
اين جمادات ز آغاز نه آبي بودند
 سرد سيرست جهان آمد و يک يک بفسرد
خون ما در تن ما آب حياتست و خوش است
 چون برون آيد از جاي ببينش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه ميار
 تا وي اطلس بود آن سوي و در اين جانب برد
مولوی

No comments:

Post a Comment