Thursday, April 24, 2014

به سکوت سرد زمان

به سکوت سرد زمان

هر دمي چون ني از دل نالان شكوه ها دارم
روي دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهي ست كز دل خونين
لحظه هاي عمر بي سامان مي رود سنگين
اشك خون آلودم ام  دامان مي كند رنگين
به سكوت سرد زمان
به خزان زرد زمان نه زمان را درد كسي
نه كسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سردي ها خدايا
نه اميدي در دل من
كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي
كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي
كه ناله اي خرد با آهي
واي از اين بي درديها خدايا
نه صفايي زدمسازي به جام مي
كه گرد غم ز دل شويم
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي ها خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراري از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بي شكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نا فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي خدايا

No comments:

Post a Comment