به سکوت سرد زمان
هر دمي چون ني از دل نالان شكوه ها دارم
روي دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهي ست كز دل خونين
لحظه هاي عمر بي سامان مي رود سنگين
اشك خون آلودم ام دامان مي كند رنگين
به سكوت سرد زمان
به خزان زرد زمان نه زمان را درد كسي
نه كسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سردي ها خدايا
نه اميدي در دل من
كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي
كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي
كه ناله اي خرد با آهي
واي از اين بي درديها خدايا
نه صفايي زدمسازي به جام مي
كه گرد غم ز دل شويم
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي ها خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراري از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بي شكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نا فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي خدايا
No comments:
Post a Comment