Thursday, April 24, 2014

ابر و کوه

ابر و کوه

شيندم ابر تاريکی به کوهی
سبک‌مغزانه زد طعنِ حقارت
که: من آزاده می‌گردم سبکبال
تویی خوابيده در بندِ اسارت!

ولی کوه زمين‌گير و فلک‌سای
از اين توهينِ پوج آن برآشفت
به گوشِ پارۀ ابرِ سبکسر
به لفظِ بی‌زبانان اين چنين گفت:

منم آن کوهِ سرافرازِ مغرور
که می‌جوشد به قلبم چشمۀ نور
شبانگه اختر و در صبح خورشيد
سلامم می‌فرستند دايم از دور

اگر چه پای سنگينم ببستند
به زنجير‌ِ سکونِ جاودانه
ولی از سينۀ آتشفشانم
زبانه می‌کشد آتش، زبانه!

ز بس از خشم می‌سوزد دماغم
دل‌ِ هر پاره سنگم شعله‌خيزست
ستونم سخت‌تر باشد ز پولاد
ستیغِ من به سانِ تيغ، تيزست

اگر گاهی ز جای خود بجنبم
بلرزانم زمين و آسمان را
جهانی می‌رود در کام آتش
نسازم رام اگر آتشفشان را

تویی آن ابرِ خشکِ بی‌مروت
که سيرت را معين می‌کند باد
به پای خويش گامی هم نرفتی
چه می لافی: منم آزاد آزاد!

No comments:

Post a Comment