ابر و کوه
شيندم ابر تاريکی به کوهی
سبکمغزانه زد طعنِ حقارت
که: من آزاده میگردم سبکبال
تویی خوابيده در بندِ اسارت!
ولی کوه زمينگير و فلکسای
از اين توهينِ پوج آن برآشفت
به گوشِ پارۀ ابرِ سبکسر
به لفظِ بیزبانان اين چنين گفت:
منم آن کوهِ سرافرازِ مغرور
که میجوشد به قلبم چشمۀ نور
شبانگه اختر و در صبح خورشيد
سلامم میفرستند دايم از دور
اگر چه پای سنگينم ببستند
به زنجيرِ سکونِ جاودانه
ولی از سينۀ آتشفشانم
زبانه میکشد آتش، زبانه!
ز بس از خشم میسوزد دماغم
دلِ هر پاره سنگم شعلهخيزست
ستونم سختتر باشد ز پولاد
ستیغِ من به سانِ تيغ، تيزست
اگر گاهی ز جای خود بجنبم
بلرزانم زمين و آسمان را
جهانی میرود در کام آتش
نسازم رام اگر آتشفشان را
تویی آن ابرِ خشکِ بیمروت
که سيرت را معين میکند باد
به پای خويش گامی هم نرفتی
چه می لافی: منم آزاد آزاد!
Thursday, April 24, 2014
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
No comments:
Post a Comment