Monday, March 18, 2013

فدريكو گارسيا لوركا

ترانه ي ناسروده
ترانه يي كه نخواهم سرود
من هرگز
خفته ست روي لبانم.
ترانه يي
كه نخواهم سرود من هرگز .
بالاي پيچك
كرم شب تابي بود
و ماه نيش مي زد
با نور خود بر آب .
چنين شد پس كه من ديدم به رويا
ترانه يي را
كه نخواهم من هرگز .
ترانه يي پرُ از لب ها
و راه هاي دور دست ،

ترانه ي ساعات گمشده
در سايه هاي تار ،
ترانه ي ستاره هاي زنده
بر روز جاودان .

فدريكو گارسيا لوركا

No comments:

Post a Comment