Thursday, October 31, 2013

حافظ

گر از این منزلِ ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به درِ صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایانِ رهِ عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سویِ بیگانه روم

بعد از این دستِ من و زلفِ چو زنجیر نگار
چند و چند از پیِ کامِ دل دیوانه روم؟

گر ببینم خمِ ابرویِ چو محرابش باز
سجدۀ شکر کنم و از پیِ شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولایِ وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

حافظ

هر که شد مَحرَمِ دل در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند

صوفیان واسِتُدند از گرو مِی همه رَخْت
دَلق ما بود که در خانهٔ خَمّار بماند

محتسب شیخ شد و فِسق خود از یاد ببرد
قصهٔ ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حَسرَت شد و در چشم گُهربار بماند

جز دل من کز اَزَل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چَشم تو گردد نرگس
شیوهٔ تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوّار بماند

داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خِرقهْ رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند...

حافظ

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی، مشغولِ کارِ او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهبِ طریقت خامی نشانِ کفر است
آری طریقِ دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی، بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم، خود را مبین که رستی

در آستانِ جانان از آسمان میندیش
کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی

خار ار چه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخیِ می، در جنبِ ذوقِ مستی

صوفی پیاله پیما، حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان، تا کی درازدستی؟

جبران خلیل جبران

ایمان بدون عشق شمارا متعصب
وظیفه بدون عشق شما را بد اخلاق
قدرت بدون عشق شما را خشن
عدالت بدون عشق شما راسخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند.
جبران خلیل جبران

مولوی

علمی که ترا گره گشاید بطلب
زان پیش که از تو جان بر آید بطلب
آن نیست که هست می نماید بگذار
آن هست که نیست می نماید بطلب

مولوی

جيم رآن

كارهای نادرست و شكست‌های گذشته به
 ما كمك می كنند تا رفتار كنونی را درست كنيم
 و حال و آينده‌ی ما، تكرار گذشته‌ها نباشد.

جيم رآن

پاراماهانسا یوگاناندا

همواره حس شناخت خود را بیدار نگه دارید. 
از چیزهایی که سودی برایتان ندارد اجتناب کنید
 و هرگز وقتتان را به بطالت سپری نکنید.

پاراماهانسا یوگاناندا

دانیال حكیم

مهارت دریانورد در طوفان و شجاعت سرباز در میدان
 جنگ آشكار می گردد؛ باطن و سیرت مردم را در
 حین بدبختی و مصیبت آنها می توان شناخت.

دانیال حكیم

وين داير

هرگز ناگزير نيستيد آنچه را كه در درون و يا بيرون خود می بينيد،
 دگرگون سازيد؛ فقط كافی است زاويه‌ی ديدتان را دگرگون كنيد 
و راه گذر ضمير برتر خود را بگشاييد؛ اين است روشن‌بينی.

وين داير

پائولو كوئیلو

همه چیز در زندگی نشانه است. جهان به زبانی ساخته شده
 كه همه می توانند بشنوند، اما آن را فراموش كرده اند.

پائولو كوئیلو

Tuesday, October 29, 2013

صائب تبریزی

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

صائب تبریزی

پروین اعتصامی


محـتسب مسـتی بـه ره ديـد و گريبانـش گــرفت
مست گفت ای دوست اين پيراهن است افسار نيست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خيزان می روی
گفت: جـرم راه رفتن نيـست، ره هـموار نيست

گفت: مي‌بايد تــو را تـا خانهء قاضــی بـرم
گفت: رو صبح آی، قاضی نيمه شب بيدار نيست

گفت: نزديـک است والی را سـرای آنجـا شويم
گفت: والی از کـجـا در خـانهء خمـار نيـست؟

گفت: تا داروغـه را گـوييـم در مسـجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مـردم بـدکار نيــست

گفت: دينـاری بـده پنهـان و خـود را وارهـان
گفت: کار شرع، کار درهم و ديــنـار نيست

گفت: از بهر غرامت جـامه ات بيـــرون کـنم
گفت: پوسيده است، جز نقشی ز پودوتار نيست

گفت: آگـه نيستی کز سـر درافـتـادت کــلاه
گفت: در سر عقل بايد بی کلاهی عار نيست

گفت: می بسيار خوردی زان چنيـن بيخود شدی
گفت: ای بيهــوده گو، حرف کم و بسيـار نيـست

گفت: بايد حــد زند، هشيـــار مـردم مـست را
گفت: هشياری بيار اينجا کســـی هشيار نيست

بانو پروین اعتصامی

Monday, October 28, 2013

کریستین بوبن

برای پاک کردن کتاب ها کافی است آنها را باز نکنیم .
 آدم ها هم همین طور ؛ برای محو کردنشان کافی است 
هرگز با آنها صحبت نکنیم!

همه گرفتارند
کریستین بوبن

Sunday, October 27, 2013

ادیب فراهانی

بیچاره آن‌ کسی که گرفتار عقل شد
خوشبخت آن‌که کره‌ خر آمد، الاغ رفت !

ادیب فراهانی

آلبر کامو

در گذر از جاده ی زندگی آموختم کسانی
 را که بیشتر دوست می داری،
زود تر از دست می دهی!

آلبر کامو

پائولو کوئلیو

سعی‌ کن آنقدر کامل باشی‌ که بزرگترین تنبیه تو
 برای دیگران ، گرفتن خودت از آنها باشد !

پائولو کوئلیو

ویلیام شکسپیر

«دشمنان بسیاری دارید که نمی‌دانند چرا دشمن شما هستند
 ولی همچون سگ‌های ولگرد هنگامی که رفقایشان
 بانگ بردارند، آنها نیز پارس می‌کنند.»

ویلیام شکسپیر

بدان آن روز واقعا "زندگی" کرده ای . . .

اگر روزی ،
محبت کردی بی منت ؛
لذت بردی بی گناه ؛
بخشيدی بدون شرط ؛
بدان آن روز واقعا "زندگی" کرده ای .

Saturday, October 26, 2013

مولانا

بر هرچه همی لرزی می دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد ...

" مولانا"

قیصر امین پور


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
 حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست!
 قیصر امین پ

جومو کیانتا

وقتی مروجین مذهبی به‌ سرزمین ما آمدند،
 در دستان ما زمین‌هایمان و در دستان آنها کتاب مقدس بود و امروز
 در دستان ما کتاب مقدس و در دستان آنها زمین‌های ماست!

جومو کیانتا ــــ نخستین رئیس‌جمهوری کنیا پس از استقلال

مارک تواین

از کسانی که می‌کوشند آرزوهایت را کوچک و بی‌ارزش جلوه بدهند، 
دوری کن. مردم کوچک آرزوهای دیگران را کوچک می‌شمارند،
 ولی افراد بزرگ به تو می‌گویند که تو هم می‌توانی بزرگ باشی.

مارک تواین

فریدون مشیری


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبک بال،
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که -چون من-
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است.
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است.
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!


من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!


فریدون مشیری

خیام


بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران

خیام

شفیعی کدکنی


آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست

فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست

آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست


شفیعی کدکنی

حضرت خافظ

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو «حافظ» ز سر جان و جهان برخیزم


حضرت خافظ

وحشی بافقی

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

...


Friday, October 25, 2013

صائب تبریزی

ز نـامــردان عـلاج درد خـود جستن، بدان مـاند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقرب ها

"صائب تبریزی"

وحشی


زبانِ جان گدازان آتشین است
چو شمعش آتش اندر آستین است

حدیثِ عشق، آتشبار باید
زبانِ آتشین در کار باید...

فریدون مشیری


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.

در نهانخانۀ جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آم كه شبی باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.

تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروريخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رميدم، نه گسستم ...“

باز گفتم كه : ” تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

اشكی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالۀ تلخي زد و بگريخت ..

اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!

يادم آيد كه : دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی ديگر از آن كوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

فریدون مشیری

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

آنچنان مات، که حتی مژه بر هم نزنی


مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه برهمزدنی


...


فریدون مشیری

فریادی از کارو عزیز..


الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه می‌خواهی؟ چه می‌جویی، در این کاشانهٔ عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی‌دانی! چه می‌دانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورم
کجا می‌خواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شب‌ها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدم
چه ساعت‌ها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفت‌ها که من دیدم
...
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر، با شادی
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادی

فریادی از کارو عزیز..

Thursday, October 24, 2013

سعـــــــــــــدى

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک‌دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون نرنجد؟ که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بَرِ آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

سعـــــــــــــدى

مــــــــولانـــــــــــــــا

برون شو ای غم از سینه كه لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو كه آن دلدار می آید


نگویم یار را شادی كه از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید


مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
كه كفر از شرم یار من مسلمان وار می آید


برو ای شكر كین نعمت ز حد شكر بیرون شد
نخواهم صبر گرچه او گهی هم كار می آید

روید ای جمله صورتها كه صورتهای نو آمد
علم هاتان نگون گردد كه آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی
كه اندر در نمی گنجآید د پس از دیوار می


مــــــــولانـــــــــــــــا

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

 چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت

ز دریای‌ها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد

به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود

پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش

بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فر کیان

ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آورید آنچه بد سودمند
ز پویندگان هر چه مویش نکوست

بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان

بپوشید بالای گویندگان

Wednesday, October 23, 2013

سعدی

سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم

"سعدی"

خلیل الله خلیلی

گـر خـاک در یـار نفروختیم گذشت
گـر طـعـنـه ی اغیار شنفتیم گذشت
آن سوز که در سینه ی ما پنهان بود
گـفـتیم گذشت، گر نگفتیم گذشت
.
.
.
خلیل الله خلیلی

Tuesday, October 22, 2013

حکیم عمر خیـــــام نیشابوری

هر چند که رنگ و روی زيبــــاست مــرا
چون لالــه رخ و چو ســرو بالاست مــرا

معلــوم نشد که در طربخــــانه خــاک
نقــاش ازل بهر چه آراســت مــرا


حکیم عمر خیـــــام نیشابوری

حکیم عمر خیـــــام نیشابوری

اکنـــون که گـل سعـــادتت پــربار است
دست تو ز جـــام مـِــی چرا بیـکار است

مــِـی‌خور که زمانه دشمنـی غدار است
دریـــافتـن روز چنیــــــن دشـــوار است

حکیم عمر خیـــــام نیشابوری

مولوی

زین سبــــب آنکس که مینــــــــوشد شــــراب
تا شــــــــود لا یعقــــل و مســــت و خـــــــراب
چــــون شــــود از عقــــل و حیلــــت بی خبــر
بس شــــــرف دارد به شیــــــــخ حیــــله گـــر

مولوی

آن شب که دلــــی بود به میخـــــانه نشستیم

آن شب که دلــــی بود به میخـــــانه نشستیم
آن تـــــــوبه صدســــاله به پیمـــــانه شکستیم
از آتـــــش دوزخ نهراسیــــــــــــم که آن شــــب
ما تـــــوبه شکستیـــــم ولــــی دل نشکستیم

خیــــــــــام

افسوس که بی فایده فرســـــــوده شدیم
وز داس سپهر سرنگـون ســـــــوده شدیم
دردا و ندامتـــــا که تـــا چشـــــــم زدیـــــم
نا بوده به کـــــام خویش، نابــــــوده شدیم

خیــــــــــام

خیام

زین دهــــــــر که بود مـــــــدتی منزل ما
نامد به جز از بــــــلا و غــــــــم حاصل ما
افسوس که حل نگشت یک مشــکل ما
رفتیمــــــــو هزار حســــــــرت اندر دل ما

خیام

خیام

من ظاهر نيستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با اين همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم

خیام

Monday, October 21, 2013

دوای تو دوای توسـت حافـظ

  بـت سنگین دل سیمین بناگوش
نـگاری چابـکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قـباپوش
ز تاب آتـش سودای عشـقـش
بـه سان دیگ دایم می‌زنم جوش
چو پیراهـن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قـبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد اسـتـخوانـم
نـگردد مـهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببرده‌سـت
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توسـت حافـظ
لـب نوشش لب نوشش لب نوش

همـچو حافـظ غریب در ره عشق


زهر هجری چشیده‌ام که مـپرس
گشـتـه‌ام در جـهان و آخر کار
دلـبری برگزیده‌ام کـه مـپرس
آن چـنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام کـه مـپرس
مـن به گوش خود از دهانش دوش
سخـنانی شـنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لـب لـعـلی گزیده‌ام که مپرس
بی تو در کـلـبـه گدایی خویش
رنـج‌هایی کـشیده‌ام که مپرس
همـچو حافـظ غریب در ره عشق
بـه مـقامی رسیده‌ام که مپرس

حافـظ آن روز طربنامه عشق تو نوشـت


عشـق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتـش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جـهان برهـم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگـه راز
دسـت غیب آمد و بر سینه نامـحرم زد
دیگران قرعه قسمت همـه بر عیش زدند
دل غـمدیده ما بود که هـم بر غـم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشـت
دسـت در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافـظ آن روز طربنامه عشق تو نوشـت
کـه قـلـم بر سر اسـباب دل خرم زد

Sunday, October 20, 2013

سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود

سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس ودعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو مابد مستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

غلام همت دردی کشان یکرنگم

غلام همت دردی کشان یکرنگم  
   نه آن گروه که ازرق لباس ودل سیهند
قدم منه به خرابات به جز شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند