Saturday, October 26, 2013

فریدون مشیری


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبک بال،
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که -چون من-
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است.
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است.
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!


من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!


فریدون مشیری

No comments:

Post a Comment