پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونسِ شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملۀ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاکتر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گر چه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُندهای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: «اینک برآ، بر طارم بالای من»
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی است، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من
درد و رنجوریّ ما را داروی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بوعلی سینای من
غمگسار و همنشین و مونسِ شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملۀ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاکتر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گر چه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُندهای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: «اینک برآ، بر طارم بالای من»
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی است، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من
درد و رنجوریّ ما را داروی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بوعلی سینای من
No comments:
Post a Comment