Saturday, October 5, 2013

حافظ

سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی* بوالعجب کاری، پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل*

شاه ترکان* فارغ است از حال ما، کو رستمی*؟


در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی


آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی* دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

No comments:

Post a Comment