Saturday, October 5, 2013

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

در همه دیر مغان* نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست، غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبتِ روشن رایی

کرده‌ام توبه به دستِ صنمِ باده فروش
که دگر می نخورم بی رخِ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوۀ چشمِ تو، مرنج
نروند اهل نظر از پیِ نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده* بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشۀ چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه، اگر از پی امروز بود فردایی

No comments:

Post a Comment